معمای انقلاب را میتوان در خاطرات مردمی جستجو کرد که سالها پیش قدم در میدان گذاشتند و تا امروز نیز صحنه را ترک نگفتهاند. مردمی که با شنیدن پیام انقلاب، خونی تازه در رگهایشان جاری شد و برای به ثمر رساندن آن از جان و دل مایه گذاشتند.
سه دوست قدیمی محله فردوسی که حالا مویی سفید کردهاند، نیز از جمله آن فداکارانند که در روزهای سخت انقلاب با هر وسیله که در توانشان بود، خود را به مراکز شهر میرساندند و در تظاهرات شرکت میکردند. آنها دوستی و رفاقت چندینساله خود را مدیون انقلاب و تفکرات انقلابی میدانند.
این سه رفیق که در بیشتر راهپیماییهای مردمی حاضر بودند، بعد از پیروزی انقلاب نیز نقش مهمی در برقراری امنیت محله و اعزام نیرو به جبهه و دفاع از آرمانهای انقلاب داشتند. آنها امروز با تعریف خاطرات خود، گره از رمز موفقیت انقلاب مردمی در بهمن ۵۷ میگشایند.
اسدا... زابلی، سال ۱۳۳۳ در اسلامیه به دنیا میآید. او جزو اولین انقلابیهای محله است که علاوه بر حضور همیشگی در راهپیماییها، نقش مهمی در ساماندهی و فرستادن اهالی به راهپیمایی داشته است؛ «اولین آشناییام با انقلاب و امام از طریق «رمضان سلاطین» که فردی روشنفکر و درسخوانده بود، انجام شد.
او کتابهای زیادی درباره زندگی انقلابیان گذشته مثل میرزاکوچکخان، خیابانی و... خوانده بود و مدتها قبل از علنی شدن راهپیمایی و قیام عمومی در مشهد، جلسات مخفی تشکیل داده بود و جوانان را برای قیام بر ضد شاه آماده میکرد. سرانجام نیز ساواک او را شناسایی و دستگیر کرد.
آشنایی با او باعث شد من هم به انقلاب علاقهمند شوم و در گروههای انقلابی، حضوری فعال داشته باشم. در اولین راهپیمایی، من و چند نفر دیگر از جوانان منطقه، بدون گفتن هیچ حرفی به خانواده، سوار یک خودروی وانت شده و به شهر رفتیم. وانت نزدیک دروازهقوچان (میدان توحید) ما را پیاده کرد و رفت.
ما پیاده به طرف حرم مطهر حرکت کردیم. در میدان شهدا جمعیت زیادی جمع شده بودند. ما هم به جمعیت پیوستیم. در چهارراه زرینه سید جوانی که بعدها فهمیدم شهیدهاشمینژاد است، برای مردم سخنرانی کرد. او بعد از سخنرانی به مردم پیوست. جمعیت به طرف چهارراه باغ نادری (چهارراه شهدا) حرکت کرد.
در بین راه من که خیلی کنجکاو بودم، جمعیت را کنار زدم و خودم را به سید جوان رساندم. خودم را معرفی کردم و درباره امام و انقلاب از او پرسیدم. شهید هاشمینژاد به من نگاه کرد و گفت: «تو دوست داری مردم و مملکت زیر سلطه اجنبی باشند؟» گفتم: «نه.» گفت: «امامخمینی هم همین حرف را میزند. او میخواهد ما ملتی سربلند و مستقل باشیم نه نوکر اجانب.» این سخنان شهید هاشمینژاد تاثیر عمیقی بر روی من گذاشت و بعد از آن هر روز برای شرکت در راهپیمایی به شهر میرفتم.»
ما بعد از برگشت به خانه ماجرای راهپیمایی و سخنان شهید هاشمینژاد را برای اهالی منطقه تعریف کردیم و از آنها خواستیم به انقلابیان بپیوندند. روز بعد ۵۰ نفر از اهالی محله، آمادگی خود را برای شرکت در راهپیمایی اعلام کردند. تنها مشکل، نبود وسیله نقلیه مناسب بود.
تصمیم گرفتیم با تراکتور یکی از اهالی برای شرکت در راهپیمایی به شهر برویم
. یکیشان جلو آمد و پرسید: «برای تظاهرات و راهپیمایی به شهر میروید؟»
یکی از بچهها که متوجه شده بود اینها چماقداران شاه هستند، گفت: «نه، ما برای میهمانی به شهر میرویم. ما کاری با انقلاب و شاه نداریم.» حقیقت ماجرا این بود که عدهای از لاتهای مشهد و شهرهای اطراف با حمایت ساواکیها با بستن جادههای اصلی منتهی به شهر، بهدنبال آن بودند که با زور و ارعاب مانع شرکت مردم در راهپیمایی بشوند؛ البته خیلی زود با دخالت انقلابیان این افراد متواری شدند.
در بین راه نیز گروههای دیگری از انقلابیان را دیدیم که سوار بر کامیون و حتی گاری سعی داشتند خودشان را برای شرکت در تظاهرات به شهر برسانند. این کار هرروزمان شده بود و با وجودی که همه کاروزندگی و خانواده داشتند، همهچیز را فراموش کرده و فقط بهدنبال سرنگونی شاه بودند.
در یکی از روزها که برای شرکت در راهپیمایی به میدان شهدا رفته بودم، جمعیت درحال حرکت به طرف چهارطبقه و استانداری بود. به نزدیکی چهارطبقه که رسیدیم، خبر آوردند که تانکها چند نفر را در میدان استانداری زیر گرفتهاند و در حال آمدن به این سمت هستند.
چند لحظه نگذشت که صدای تیربار بهگوش رسید. جمعیت متواری شدند. تیربارچی درست پشت سر ما بود. من و عدهای از انقلابیان بهدنبال جانپناه میگشتیم. ناگهان متوجه یک در بزرگ آهنی شدیم. در را باز کرده و وارد ساختمان هتل نیمساختهای شدیم. تیربارچی بدون توقف شلیک میکرد.
در آهنی سوراخسوراخ شد، ولی به ما که پشت در بودیم، هیچ آسیبی نرسید. تیراندازی که تمام شد، بیرون آمدیم. داخل کوچه تعدادی شهید و زخمی افتاده بود. به کمک زخمیها رفتیم و به بیمارستان قائم (عج) انتقالشان دادیم.
ابوالقاسم بیداری متولد سال ۱۳۲۸ در اسلامیه است. او نیز جزو انقلابیهای پیشگام و فعال محله است و با وجودی که در آن زمان کارمند سازمان میراثفرهنگی بوده است، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کرده و به جمع انقلابیان میپیوندد.
او میگوید: «بهدلیل ارتباط نزدیکی که با کارمندان بلندپایه اداره میراثفرهنگی و مسئولان آن داشتم، خیلی زود با تحولات جامعه و انقلاب آشنا شدم و مخفیانه با انقلابیان محله همکاری میکردم تا اینکه یک روز بهعنوان اعتراض به دفتر مدیر وقت آرامگاه، «محمدطاهر بهادری» رفتم و به او گفتم: «آقای بهادری! مراجع فتوا دادهاند که ملت به انقلابیان بپیوندند؛ من هم جزو این ملت هستم و نمیتوانم در برابر ظلمی که به هموطنانم میشود، ساکت بمانم. من با امام و انقلابیان هستم، حتی اگر من را از کار اخراج کنید، ترسی ندارم.»
مدیر آرامگاه که آدم فهمیده و عاقلی بود، گفت: من مانعت نمیشوم، اما مواظب خودت باش. تو میدانی که ساواکیها، رحم و مروتی ندارند؛ بهخصوص با تو که کارمند هستی، شدت برخورد چندینبرابر خواهد بود.»
هر روز که به راهپیمایی میرفتیم، میدانستیم که ممکن است امروز آخرین روز زندگیمان باشد؛ به همین دلیل به یکدیگر سفارش میکردیم که اگر کسی به شهادت رسید، دیگران به فکر خانواده و پدر و مادر او باشند و به آنها کمک کنند. محمدعلی، یکی از انقلابیان محله ما، جوان بسیار جسور و شجاعی بود و به این حرفها توجهی نمیکرد.
او میگفت: «هیچکس نمیتواند من را بکُشد. من سر تکتک این گاردیها را با چاقو میبرم.» محمدعلی همیشه کاردی به همراه داشت تا در مواقع ضروری از آن استفاده کند. در یکی از راهپیماییها نزدیک چهارراه شهدا تانکی به میان مردم آمد تا آنها را زیر و متفرق کند. در این لحظه محمدعلی کاردبهدست از پشت، سوار تانک شد. ورودی تانک را باز کرد و به داخل آن رفت. چند دقیقه که گذشت، محمدعلی با دستان و پیراهن خونی از تانک بیرون آمد. تانک متوقف شده بود.
محمدعلی دوباره به طرف تانک بازگشت و یک کوکتل مولوتف به داخل آن انداخت و فرار کرد. لحظاتی بعد تانک آتش گرفت. چند نفر از نیروهای ساواک که متوجه جریان شده بودند، با دست محمدعلی را نشان دادند و به تعقیب او پرداختند، اما او چابکتر از آنها بود و با رفتن به میان جمعیت ناپدید شد.
یک روز که برای راهپیمایی به منزل آیتا... شیرازی رفته بودیم، خبر آوردند ماموران شاه و چماقداران او به بیمارستان شاهرضا (امامرضا (ع)) حمله کرده و تعداد از بیماران بهویژه کودکان را به شهادت رساندهاند. با شنیدن این خبر سیل جمعیت پیاده و سواره به طرف بیمارستان امامرضا (ع) حرکت کردند. بیمارستان بههم ریخته و تختها شکسته بود.
متوجه جمعیت زیادی در گوشه بیمارستان شدم. خودم را به آنجا رساندم. مردم، سرگردی را که ظاهرا از عوامل اصلی حمله به بیمارستان بود، دستگیر کرده بودند. من فوری او را شناختم. او سرگرد افشیننامی بود که بهدلیل قلدریهایش شهرت زیادی داشت.
او ورزشکار و دارای چند مقام قهرمانی تیراندازی ارتش بود. سرگرد افشین چندینبار به همراه شاه و خاندان سلطنتی برای شرکت در جشنواره توس به آرامگاه فردوسی آمده بود و من او را در آنجا دیده بودم. انقلابیان به او میگفتند: «بگو مرگ بر شاه»، اما او با صدای بلند میگفت: «جاوید شاه.» انقلابیها که خیلی عصبانی بودند، همانجا او را کشتند.
عبدا... نبویپور متولد سال ۱۳۴۰ محله اسلامیه است. یکی از خوشبختیهای او این است که با وجود سن کمش، بهعلت تحصیل در شهر در کانون مبارزات انقلاب قرار داشته است؛
آن سالها شاگرد دبیرستان شاهرضا (شریعتی) بودم. دبیرستان ما جزو معدود دبیرستانهای مشهد بود که بهدلیل قرار گرفتن در مسیر اصلی راهپیماییها، دانشآموزانش از نزدیک شاهد وقایع انقلاب بودند. درواقع دانشآموزان این مدرسه، سفیران و نقلکنندگان وقایع انقلاب برای خانواده، اهالی محله و منطقه خودشان بودند؛ بهخصوص بسیاری از روستاییان بهدلیل دوری و بیخبری از وقایع شهر، اخبار انقلاب را از زبان فرزندان خود در این دبیرستان میشنیدند.
گاردیها نیز که این موضوع را فهمیده بودند، هر روز صبح جلوی ورودی دبیرستان، مستقر و مانع خروج دانشآموزان میشدند، با این حال دانشآموزان داخل حیاط مدرسه اجتماع کرده بودند و شعار مرگ بر شاه سر میدادند، حتی یکیدو بار گاردیها وارد دبیرستان شده و دانشآموزان را هدف ضربوشتم قرار داده بودند، اما این کارها فایدهای نداشت و دانشآموزان به هر ترتیبی که بود، از روی در و دیوار مدرسه فرار کرده و به انقلابیان میپیوستند.
یکی از ترفندهای رژیم برای مشروعیت دادن به حکومتش این بود که معمولا چندتایی از علما و آخوندهای درباری را با خود همراه میکرد. آنها نیز تمجید شاه را میگفتند. اتفاقا یکی از این آخوندهای درباری که معلم دینی هم بود، در دبیرستان ما حضور داشت.
او هر روز که به کلاس میآمد، به تعریف و تمجید از شاه میپرداخت. در اوج انقلاب و کشتوکشتار مردم توسط ماموران رژیم، این آخوند درباری به سر کلاس آمد و بعد از تعریف و تمجید از شاه، از ما خواست که برای طول عمر و سلامتی او دعا کنیم. ما هم با هو کردن و دعا برای مرگ شاه، این آخوند را از کلاس درس بیرون کردیم. بعد از آن او دیگر به کلاس ما نیامد.
شاید باورتان نشود، ولی در همین مشهد ما تعداد عرقخانهها و کابارهها بیشتر از کتابخانهها بود. حکومت با هرنوع وسیله و تبلیغی بهدنبال گمراهی و دور کردن مردم از اسلام و تشیع بود. در ماه محرم مردم باید با اجازه کلانتری محل، عزاداری و سینهزنی میکردند، حتی یک شب که بلندگو بیرون مسجد محله ما روشن بود، ماموران کلانتری کاظمآباد برای تعطیلی عزاداری آمده بودند که با وساطت کدخدا و یک کیسه خربزه پیشکشی، قانع شدند و بازگشتند.
انقلاب ما هم همزمان با محرم شروع شد و با عنایت خود امامحسین (ع)، رژیم دینستیز و مزدور شاه با سرعتی باورنکردنی سرنگون شد، طوریکه حتی اربابان شاه هم شوکزده شده بودند. امروز نیز بعد از گذشت ۳۷ سال از پیروزی انقلاب، تنها دلیل قدرت و اقتدار این حکومت، عنایت امامحسین (ع) است.
* این گزارش پنجشنبه، ۱۵ بهمن ۹۴ در شماره ۱۳۴ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است